تصویر گاه هزار و صد و هشتاد و نه
دیشب وقتی ساعت دو از بیمارستان زدم بیرون که سوار ماشین بشم برم سمت خانه،برادرم رحیم از در اورژانس تا در پارکینگ داشت نصیحتم می کرد که ماشینم را بفروشم و بزنم به کاری که او می گفت.بدون هیچ جوابی به حرف هایش کلید ماشین را گرفتم و فقط پرسیدم ماشین را کجا پارک کردی ؟ با انگشتش آن طرف پارکینگ را نشانم داد.چند دقیقه ای توی پارکینگ گشتم اما ماشینم را پیدا نکردم یکهو حس کردم استاد دارد می خواند :
ارغنون ساز فلک؛ رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم
چون از این غصه ننالیم چرا نخروشیم...
برگشتم سمت صدا.برادر معلوم الحالم ماشین را با شیشه های پایین و با ضبط روشن ول کرده بود وسط پارکینگ و در تمام مدت آقا یک نفس داشت برای اهالی دردمند بیمارستان می خواند.همینطور که می رفتم سمت ماشین داشتم فکر می کردم اگر خدا به جای این برادر خودخواهی که در تمام طول زندگی جز خودش هیچکس را ندیده بود و میان درد به این سنگینی الانمان همچنان دارد به پول در آوردن فکر می کند یک عدد گوساله خوشگل با چشم های درشت داده بود من شکرگذارتر بودم.
ده دقیقه بعد کنار یک دکه ایستادم و به پسرکی که یک نخ سیگار توی دستش بود و داشت توی گوشی اش می گشت گفتم : یک نخ سیگار ویتستون اورترا بده...کلی گشت و آخر سر با لحنی بی حوصله گفت:ندارم آقا.و باز سرش را کرد توی گوشی .اینبار گفتم : یه کوفتی ...یه زهرماری ...یه مرگی بده من آتیش کنم.یکهو سرش از روی گوشی آمد بالا ،خیره شد به چشم هایم و یک نخ سیگار گذاشت روی ویترین و خیلی آرام گفت: فندک اونجا آویزان...
چند لحظه بعد آتش گرفتم زیر سیگارم ،آمدم سمت ماشین و بدون آنکه بتوانم خودم را کنترل کنم سرم را گذاشتم روی ستون در ماشین و بعد از سیزده ساعت سخت و پر استرس و تنش زا یک ترس و تنهایی عمیق در شانه هایم شروع به لرزیدن کرد.
خدایا من به پشت تو از ریزترین سوراخ ها و تنگ ترین و تاریک ترین معبرهای این جهان گذشته ام .حالا هم به پشت تو و فقط از تو مادرم را می خواهم،صحیح و سالم و نه هیچ چیز دیگر از این جهانت...