سال آخر دبیرستان بودیم که یکروز دبیر درس های تخصصی مان احمدی نیامد سر کلاس و به جای خودش کاظم را فرستاده بود.کاظم بچه شیراز بود و دانشجوی ادبیات نمایشی.کلی اول کلاس نصیحت مان کرد و مهم‌ترینش این بود که هرکاری دلتان خواست توی زندگی بکنید اما نمازتان را هم بخوانید.قیافه اش به این حرف ها نمی خورد .به نظرم همه‌ی بچه ها ته دلشان به تناقض حرف و قیافه اش خندیدند .آخرش هم کلی در مورد یک تاتر قلندرخونه صغیری حرف زد و و بعد هم اضافه کرد البته هنوز خودم نتوانسته ام ببینمش چون فیلمش نایاب است.ته دلم خندیدم به کلمه نایاب .توی خانه همه ما تاتری های شهر یک نسخه وی اچ اس از قلندرخونه حتما بود که احتمالا خیلی  از بچه های تاتر شهر حال نکرده بودند بدهند به کاظم .چون می‌دانستم همین یک جلسه آمده شماره اش را گرفتم و چند روز بعد یک نسخه از فیلم را بردم برایش .قیافه اش دیدنی بود.به نظرم برق از سه فازش پریده بود برای دیدن فیلم و همین شد بهانه رفاقتم با کاظم .به بهانه کارت دانشجویی کاظم کلی اجرا دیدم در جشنواره های مختلف که به راحتی نمی شد دید و کلی از سوال های ذهن جستجوگر مرا در مورد تاتر جواب می داد.یک شب حالم بد بود.زنگ زدم پرسیدم کجایی؟ گفت بیا خانه با بچه ها دور هم جمعیم.رفتم پیش شان .مست پاتیل نشسته بودند ورق بازی میکردند شرطی سر کله پاچه .کاظم و دوستش باختند.بلند شد گفت :نمازم و بخونم بعد کله پاچه می خرم.هیچوقت یادم نمی رود ،بعدها این لحظه شد یک سکانس طلایی یکی از داستان هایم.فکر می کردم شوخی می کند.تلوتلوخوران رفت سمت شیر آشپزخانه و کمی توی دهانش اب زد و پاشید بیرون و دست نماز دست و پا شکسته ای گرفت که میان هر مسح کشیدنی چندباری با درهای کابینت سلام و احوالپرسی کرد .اما نمازش را با دقت خواند.چند دقیقه بعد دو تایی در کله پاچه فروشی بودیم.او داخل داشت سفارش می داد و من بیرون مغازه با ولع به سیگار بعد از مشروبم پک می زدم.یهو گفت: تو خجالت نمی کشی اینقدر بهت میگم نماز بخون، نمی خونی؟

گفتم: اونروزی ک سر کلاس گفتی تو هر حالتی نمازتون رو بخونین فکر نمی کردم این شکلی هم بخونی.خندید و گفت: خب امتحان کن.ببین تو مستی خدا چه حالی می کنه باهات .من هم خندیدم و گفتم :جون کاظم اینقد نگو.بذار همون طوری که بلدم باهاش حرف بزنم.همون جوری که حسش می کنم .گفت : پس دعا بکن.هر اتفاقی افتاد حتما دعا بکن.گفتم چشم و حالا بیست سال است به یک چشم در حال مستی به رفیقی که حالا هیچ نمی دانم کجاست و چه می کند شب ها همیشه قبل خواب دعا می کنم .حتی گاهی در  حد یک کلمه یا یک سکوت.

امشب وقتی مادر از درد به دستشویی نرسید و برای اینکه کمتر درد بکشد برایش تشت آوردم زیر لب لبخند تلخی داشتم .در همه این بیست سال دو سه تا جمله بود که هیچوقت در دعاهایم کم نشده بود.اولین و مهم‌ترینش  این بود : خدایا مرا با عزیزانم امتحان نکن...

به امید سلامتی مادرم که ریشه همه ی حس های خوب جهان است و این روزها با هر آهی که می‌کشد دلم ریش می شود.