تصویر گاه نهصد و نود و هشت
دیشب که مهدی ماشین را پارک کرد توی یکی از خیابان های محله بچگی ام تا به مشتری اش جنس بدهد پرسید:می شینی تو ماشین؟ گفتم : نه قدم زنان می رم بالا،کارت تموم شد بیا.راه که افتادم احساس کردم همه ی محل و خانه ها و خیابان عوض شد.سر هرکوچه ناخودآگاه مکث می کردم.راستش شش ماه پیش فکر نمی کردم دیگر فرصت کنم و بیایم توی این محل.سرکوچه مرتضی خلیفه ایستادم،فوتبالش معرکه بود.فکر میکردیم یک روز توی پرسپولیس می بینیمش.ولی خیلی زود زن گرفت و خیلی زود گم شد. انگار زن گرفتن و گم شدن باهم در سرنوشتش بود.
کوچه بعدی کوچه امید کاکلی بود.امید خوشتیپ ترین و پولدارترین کفتر باز محله بود.به خاطر کفتر بازی اش لقب کاکلی داشت.هر کفتری توی محل گم میشد پیش امید بود.البته هیچوقت هم زیر بار نمی رفت .امید کرم کفتر دزدی داشت.
کوچه بعدی کوچه رضو میمون بود.به خاطر این بهش میگفتن رضو میمون چون از درو دیوار همه محل بالا می رفت .هفت برادر بودن.مادرش هرسال بچه می زایید که دختر گیرش بیاد.حالا هم که از پا افتاده همین برادرا ضبط و ربطش می کنند.
کوچه بعدی ،کوچه عبولی هینا بود.عبولی قد یه لاستیک بزرگ چاق و گرد بود.باهاش میرفتیم دریا شنا.کف پامون رو میذاشتیم رو سرش با تمام قدرت میفرستادیمش پایین.چند لحظه بعد مثل لاستیک می اومد رو آب.
کوچه بعدی ...کوچه ما بود.کوچه ای که از بعد فروش خانه دو سه بار بیشتر نیامدم داخلش.اخرین بار چهارسال پیش بود.یک خانم که مسافرم بود را آوردم آرایشگاه روبه روی خانه.مسافرم که پیاده شد یکهو توی رویایم پدرم در خانه را باز کرد و با لبخند گفت: بابا چرا اینجا وایسادی ؟ خب بیا تو.... .بغضم ترکید.به نظرم همهی ما یک خانه پدری داریم که حسرت از دست دادنش همه ی عمر روی دوشمان سنگینی می کند. یکهو با صدای بوق ماشین مهدی به خودم آمدم.ماشین را پارک کرد و آمد این دست خیابان .وقتی رسید کنارم گفت: ها...جرات نمی کنی بری تو کوچه؟ لبخندی زدم و گفتم : هشت و نه سالم بود که نون بدست رسیدم سر کوچه ،همینجا دقیقا.یه پسری که یکی دو سالی از خودم بزرگتر بود اینجا نشسته بود و فرفره می فروخت.لامصب فرفره هاش یه جوری تو باد بازی می کرد که دلم و با خودشون می چرخوندن.ازش قیمت گرفتم.پولم کم بود.هرچی باش کلنجار رفتم حاضر نبود با همون پول کم یدونه فرفره بهم بده. مکث کردم و خیره شدم به مهدی،از چهرش معلوم نبود منتظر شنیدن یه خاطره تلخ یا خنده دار.گفتم:مثل تو بود.مهاجر...جنگ زده...خرمشهری.تو عمارت خودتون می نشستن.یکسال زودتر از شما اومدن اونجا.(عمارت حلبی آبادی بود بس ناجوانمردانه)آخرش نه اون راضی شد بهم فرفره بده نه من که بگذرم.زدم زیر کارتون فرفره ها و ریختمشون توی جوی و زدم به چاک.افتاد دنبالم.خیلی سریع گرفتم.تو تقاطع کوچه علی ماستی هینا.یادته کجا رو میگم که؟ با لبخندگفت:خب؟گفتم: خب نداره که ،یه دل سیر کتک خوردم.همه نونای تو دستمم شل و پل شد.مهدی افتاده بود به خنده.گفتم تصور کن همونجور که کتک میخوردم خوشحال بودم که دیگه اونم فرفره نداره. مهدی خنده اش بلندتر شده بود.ادامه دادم: تازه چند دقه بعد با سرو صورت کتک خورده باز تو صف نانوایی بودم.بعدشم کلی با پسره رفیق شدیم. مهدی خنده اش بند نمی آمد.گفت : نگفته بودی این خاطره رو.با خنده جواب دادم:مرتیکه آدم خاطره کتک خوردنشو که تعریف نمی کنه.خنده اش که بند آمد .ابرویش را به عادت همیشه با انگشت شستش خاراند و گفت : ولی من از اینجا خاطره بدی دارم.سرم را تکان دادم،میدانستم چه را می خواهد بگوید.ادامه داد: تو هم یادته ،همینجا عدنان و با چاقو زدن.جوی آب به جای لجن و آب ،خون گرفته بود.چه ظهر گرم و مزخرفی بود.خیابون پر از مامور و آمبولانس و آدم شده بود. سرمو تکون دادم و گفتم:من یادم نیست.کی زدش ؟ مهدی لبخندی زد و گفت: پسر عموش، سر خواهرش.سرمو به علامت حسرت تکون دادم و گفتم:عجب ...هم از غریبه ها خورد و هم از خودی...بعد هم زدم پس کله اش و گفتم :بریم بابا تو هم با این خاطره تعریف کردنت.خاطره همیشه باید خوبشو تعریف کنی.از خیابان که رد می شدیم مهدی به تمسخر پرسید: حالا اون پسر فرفره ایه که کلی ازش کتک خوردی کدوم یکی از بچه های عمارت بود؟
سوالش که تمام شد دستش روی دستگیره ماشین بود و لبخندی روی لبش.هنوز در را باز نکرده بود.نگاهش کردم و گفتم: عدنان.
پ.ن: عجب...یادم نمی آید آخرین باری که پستی به این بلندی گذاشتم اینجا کی بود.