بالشت رو کرده بود تکیه گاه آرنجشو لم داده بود و با ناخن های همین دستش روی لبه پیک مشروبیش ضرب ریزی گرفته بود.با دست دیگش سیگارشو گذاشت گوشه لبشو پک محکمی ازش گرفت و آروم خاموشش کرد ودودشو خیلی با حوصله پاشید تو پیک و بعدم برعکسش کرد.پرسیدم: تمومی؟

آروم دراز کشید و گفت : عالی...عالی...چشم هاشو رو هم گذاشت و‌بعد‌ چند لحظه بازش کرد و نگام کرد و گفت:اگه نگم که مدیونت می شم.

مکثی کرد خیره شد به چشمام و ادامه داد:هرجا گیر کردی به جای فرار با حقیقت روبه رو شو...اگه شدی که هیچ،اگه نشدی به وقتش حقیقت ریشه تو می زنه...

هنوز بعد ده سال این جملش توی ذهنم. من هرجا تو زندگیم گیر کردم از خودم پرسیدم اگه خدا بود چی کار می کرد.واقعیت اینه که پاسخ ها معمولا سر راست اند ولی روبه رو شدن باهاشون سخت...

این روزها دارم سعی میکنم به روی همه اتفاق های بد لبخند بزنم  اما گیر و دارهای این زندگی داره تمام سعی شو می‌کنه که منو برگردونه به تنظیمات لعنتی کارخانه ام...

یا ستارالعیوب...