گردن من در برج باروت می‌تپید

چگونه می‌توانستم تو را فاش کنم

که حتی برهنگی‌ات را از تن در آورده بودی ؟

با جوهر زنبق ، تهنیت‌ها چنان همدیگر را تنگ می‌کردند

که اسبی سفید

کاملا سفید

از ته موی رگ‌هایش شیهه می‌کشید

عصاره‌ی زنبق

عشق را چه اندازه سریع می‌کرد

که رطوبت قوس و قزح در

پشت لاله‌ی گوش می‌ماند ؟

خروسان ، با آواز

بندر خیسی را

از کنار بازوی زنی که در او خرمنی زنبق

از خواب در شیر منعکس می‌شد

آفتاب می‌کردند

و من آنقدر مایوس بودم که سپیده

تصعید نگفته‌های من بود

در یک صبح بی خروس

بروی پنجه‌ی پا

بلند می‌شدم و فصل می‌گذشت

با زحمت شبی از شانه‌ی کوهستانیت

برای دیدن نومیدیم

سرک می‌کشیدم و دو عشر مهتاب

در رگ‌های من بالا می‌رفت

گردن من در برج باروت می‌تپید

اما براق‌ترین فلسم بروی نومیدی می‌افتاد