و دیدم که کمی پایین‌تر، سرِ چهارراه، چراغ‌های زمخت و هیکلِ زشتِ اتوبوس سوی ما چرخید، و می‌دیدم که پیش می‌آید. مردمی که منتظر ایستاده بودند آمادهٔ هجوم می‌شدند. دستش را گرفتم و سخت فشردم، و ای کاش بوسیده بودمش، و مردم خود را آماده هجوم به درِ اتوبوس می‌کردند، و او می‌خواست دستش را رها کند و من نمی‌خواستم، نمی‌توانستم، و میان هجومِ مردم او را از دست دادم، و بعد دیدم از پله‌ها بالا رفت، و‌ من توی پیاده‌رو خسته و بادلهره ایستاده بودم و با چشم او را لای کوششِ مردم می‌جستم، و نیافتم. و اتوبوس به راه افتاد. و ناگهان خود را تنها یافتم. تنها بیش از هر زمان، و بیش از هر زمان نیازمندِ تنها نبودن.

عشق سالهای سبز
از کتاب و جوی و دیوار و تشنه

پ.ن : یادش گرامی