امشب فرشته زنگ زد گفت یه سر بیا هم شام بخور هم ببینمت.گفتم: گرفتارم ،ممکنه دیر بیام .گفت : اشکال نداره.برات سوسیس بندری پختم که خوشت می یاد. کارتم دارم.حدود ساعت ده رفتم خانه اش. نشسته بودم شام می خوردم که فرشته دست هایش را با حوله خشک کرد و پرسید : خبری از کریم و ایلیا داری؟ گفتم : نه.گفت: ایلیا بهت سر نمی زنه؟ گفتم : یه چند وقتیه پیداش نیست.گفت : امروز بهش زنگ زدم که چرا پیدات نیست،گفت کریم چند روز پیش حالش بد شده بردنش بیمارستان و یه سکته رد کرده‌.همینطور که لقمه می گرفتم پرسیدم:مغزی یا قلبی؟ گفت: قلبی دیگه مسخره می کنی؟ گفتم : نه والله چه میدونم.خب الان چی کار کنم.گفت : می خواستم بری یه سر بزنی ببینی چطوره؟گفتم : باشه .به رحیم میگم بره بهش سر بزنه.یکهو فاطمه درحالی که پشت سر فرشته نشسته بود و خط می نوشت افتاد به خنده و گفت: چقدر با حال به هم پاس می دین.مامان دیدی گفتم به رضا نگو این حوصله این چیزا نداره.خودت برو.فرشته گفت : رضا بخدا من خیلی گرفتار و خسته ام نمی‌کشم دیگه.گفتم: آباجی دورت بگردم من خودم دو هفته است دیسک گردنم امونمو بریده.انشالله خدا به کریم هم سلامتی بده.عصبی گفت: رضا خب یه سر برو ببین چه خبره...گفتم : چند روز بیمارستان بوده؟ گفت نمی دونم ایلیا می گه یه شب.گفتم : قرص چی بهش دادن.گفت : نمی دونم والله...گفتم: آباجی دورت بگردم تو سی سال تو بیمارستانی چند بار تو این سی سال بیماری رو که سکته قلبی کرده یه روزه مرخص کردی؟ گفت : یعنی تو میگی دروغ میگن؟ گفتم : نمی دونم .من قضاوت نمی کنم .اگر راست هم بگن راستش برام مهم نیست .من بعد از قضیه مامان اصلا کاری به کریم ندارم .مامان مثل دسته گل داشت تو دستم پر پر میشد بعد این آدم تو اون وضعیت آشفته ....سکوت کردم ...و باز گفتم : بذار دهن من بسته باشه قربونت بشم.فاطمه از پشت میزش بلند شد رفت سمت اتاقش.فکر کنم یاد آن روزها افتاد.همیشه اینطوریه وسط حرف های تلخ بلند میشه میره.طاقت شنیدن نداره.فاطمه که در اتاقش را بست گفتم:تو اگر نگرانی یا خودت یا رحیم برین بهش سر بزنین من واقعا برام مهم نیست دیگه.لقمه اخرمو که گرفتم گفتم: تو چرا اصلا ناراحتی...چرا جدی گرفتی این داستان و...؟ چشماش قرمز شد .پیدا بود بغض پشت گلویش دارد سرسره بازی می کند.گفت : یه هفته است مامان از فکرم بیرون نمی ره حالم خوب نیست ایلیا هم اینو گفت اعصابم بهم ریخت. لقمه آخر لای دندان هایم گیر کرد...گفتم: امشب بابا ساعت دوازده حالش بد میشه و یکساعت دیگه برا همیشه می‌ره...بعد بیست یکسال امشب مثل همون شب داغم .هرچند شب یه بار مامان می یاد تو خوابم و به چانه اش اشاره می کنه.میگم جونم؟ میگه : مامان چانه ام داره بی حس می شه.همون حرکتی که موقع سکته دومش کرد و قلب من لرزید.نگاهم رو از روی بشقاب برداشتم و خیره شدم به فرشته.اشک از گوشه چشمانش داشت می آمد پایین.گفتم : می‌دونی اباجی ،بعد بابا همه دلخوشی من مامان بود.چند ماهه دلم لک زده برا یه خنده از ته دل ...یه دلخوشی کوچیک.هیچی نمونده دیگه ...هیچی...دیگه بعد اونا هیچی برام مهم نیست.کریمم راستش  بزور شناسنامه برادرم نه چیز دیگه.تو این اوضاع دارم دست و پا می زنم خودمو نجات بدم.تازه اگه بتونم ...من برا کریم نمی تونم کاری بکنم اگه تو می تونی بسم الله...فرشته با بغض توی گلو گفت: هرسال با مامان برا بابا خوراک می پختیم ،دعا می گرفتیم.امسال دستم به هیچی نرفت...نفس عمیقی کشیدم و گفتم : فدای سرت بابا نیازی به این کارا نداره...دستمال گرفتم جلوش.برداشت و اشک هاشو پاک کرد .بلند شدم پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: ممنون. خیلی چسبید .من برم با اجازت .گفت: کجا ؟ خب بشین حالا.گفتم : نه هم من خسته ام .هم تو می خوای بخوابی.گفت : اگه دیسکت خیلی اذیت می‌کنه صبح بیا به دکتر نشونت بدم؟ گفتم:نه مهم نیست.به نظر خودم عصبیه...اگر این روزهای لعنتی تموم بشه اینم آروم میشه.گفت: چیزی داری برا دردت بخوری؟ گفتم : آره .گاباپنتین دارم با دیکلوفناک .بعضی شبا که خیلی  اذیت می کنه می خورم.

وقتی رسیدم در ماشین ناخودآگاه بغضم ترکید.اصلا انگار بیرون آمدم که آنجا بغضم نترکد..چند دقیقه بعد طبق معمول وقت هایی که جلوی اشک هایم را نمی توانم بگیرم بسته دستمال کاغذی توی ماشین تمام شد.

پ.ن: بیست و یکسال پیش در همچین شبی  پدرم با رفتنش پشتم را لرزاند.پدرم سبزترین برگ دفتر زندگیم بود.انقدر شفاف و شیوا که تا ابد می شد میان دست هایش خوابید و نگران هیچ چیز این دنیا نبود...