گاهی اوقات بعد از ظهرها از سر بی حوصلگی و فشارهایی که این روزها از دستشان خلاصی ندارم میروم به کارگاه یکی از دوستانم و خودم را مشغول میکنم .گاهی چای می سازم.گاهی موسیقی می گذارم ،گاهی حرف می زنیم ، گاهی در سکوت کار می کند و من تکیه می دهم به میز و دستم را میگیرم زیر چانه ام و به کار کردنش نگاه می کنم. با ذوق خاصی کار می کند .وضع مالی اش خوب است و طبقه دوم خانه اش برای خودش کارگاهی زده.وقتی من نیستم آهنگ خارجی گوش می کند و وقتی من می روم کارگاهش مجبور است شجریان و همایون گوش کند.خودش می گوید : تنها بدبختی من با اومدنت به اینجا اینه که باید سنتی گوش کنم.امروز وقتی رفتم آنجا و آهنگ های خارجی اش را قطع کرد و موسیقی های خودم را گذاشتم گفت: دیشب به اینکه وقتی می یای اینجا مجبورم سنتی گوش بدم فکر می کردم و به حرف چند وقت پیش که گفتی بعضی مردها دیکتاتورهایی هستند که با پنبه سر می برند.رفت سمت دستگاهش تولید تازه اش را با دقت از دستگاه جدا کرد و با ذوق نگاهش کرد.این کار هر روزش است.هر چیزی که می سازد مثل اولین چیزی که ساخته باشد با ذوق نگاهش می کند و به جای عادت کردن یا کم شدن،ذوقش هر روز بیشتر می شود.گفتم : خب...گفت: خب نداره دیگه .معادل شفاف این جمله خودتی.لبخندی زدم و در سکوت نگاهش کردم.با طعنه گفت : قبول نداری؟ و رفت پشت میز نشست و با دقت زیر ذره بین به تولید جدیدش نگاه کرد و گفت:تو چرا هر روز نمی یای اینجا؟ مگه بیکار نیستی این روزها؟ چرا هروقت حالت افتضاح میشه می یای؟ گفتم : چون حوصله ندارم.گفت : میشه یه جواب قانع کننده تر از گشاد بودنت بدی؟ گفتم : آدم به نقطه ضعف هاش نباید اعتراف کنه.سرش را از توی ذره بین بزرگش کشید بیرون و متعجب نگاهم کرد.گفتم : باشه بابا...می یام اینجا می بینم گرفتار کاری تو این خلوت حسودیم میشه بهت..متعجب تر نگاهم کرد.گفتم : چیه خب حسودیم میشه .حیرت زده گفت : به چی ؟ گفتم : به اینکه هربار که از اینجا می رم بیرون فکر می کنم تو این ده ماه زندگی جز سراشیبی چیزی نبوده برام و بعد می یام تو رو می بینم اینجا که در فراغ بال نشستی و در آرامش کامل داری برا خودت کار می کنی.راستش گاهی دلم می خواد کله تو از جا بکنم از حسادت. بعد من روزامو با قرص اعصاب میگذرونم و مجبورم با کسایی که اصلا زبونشونو نمی فهمم سروکله بزنم .شبا هم برم خونه توی تنهایی با مشروب و سیگارم به روزهای عجیب و غریب و بدهی هایی که توی این چند ماه بالا آوردم فکر کنم , و هی حالم گه تر بشه. با لبخند نگاهم کرد و باز خیره شد به ذره بین ...چند لحظه ای در سکوت خیره شد به ذره بین و بعد یکهو از سر جایش بلند شد و دستکش هایش را در آورد و انداخت سطل زباله و دستکشی نو برایم در آورد و گرفت جلویم و گفت: بیا پایه های اینو تو جدا کن.کمی نگاهش کردم و گفتم: نمی تونم بابا...تو که می دونی دستم لرزش پیدا کرده ،اینا هم گرون می شکنه تو دستم.بدون فکر گفت : خب گرون باشه ،تو دست منم می شکنه.مردد دستکش را دستم کردم و نشستم پشت ذره بین.گفت فقط مواظب باشه پشنگه نزنه بریزه رو ساعدت. همینطور که سعی می کردم دقت کنم نشکند گفتم: این چرا بیشتر از بقیه شون پایه داره.خب یکی دیگشو میدادی بهم.پوزخندی زد و گفت: می خواستم چالشت سنگین باشه.گفتم : میشکنه بخدا.گفت:خب بشکنه.کلافه چشمم را از ذره بین کشیدم بیرون و گفتم: بابا این گرون.بخدا اگه بشکنه دیگه روم نمیشه بیام اینجا.گفت: گه خوردی نیای .جداش کن.چند لحظه بعد پیامکی آمد روی واتساپم.سرش را چرخاند روی گوشی ام که کنارش بود و به مسخرگی گفت: هاشمی پیام داده که چی شد آقا رضا.امروز ششم.شما قول اول ماه رو بهم داده بودی .و ادامه داد: خوندم که تمرکزت بهم نخوره.با پوزخندی گفتم : گه زدی به تمرکزم .خندید و گفت:چی می خواد؟ گفتم: طلبکاره.پنج تومان پول می خواد.پرسید : نداری؟ گفتم : قرار بود خواهرم بده.اول ماه گفت نداره و خودم یه گلی سرم بگیرم. باز خندید و گفت: راست می گی ،گه زدم به تمرکزت. بالاخره پایه ها را به هر زحمتی بود سالم جدا کردم و گذاشتم توی دستگاه تا بپزد.به تردید های یکی دو روزه ام غلبه کردم و تماس گرفتم با یکی از دوستانم و ازش پرسیدم چقدر پول تو حسابت داری؟ گفت شش تومان .گفتم :یه شماره حساب برات میفرستم پنج تومان بزن به حسابش.قطع که کردم پرسید : حل شد؟ گفتم: اگر قرض گرفتن حل شدنه ،اره.پرسید: این چند وقته خیلی احساس بدبختی می کنی؟ گفتم : نه.نمی کنم.گفت: واقعا؟ با تکان سرم جواب بله دادم.چشم هایش را تنگ کرد و گفت: خوشبختی چی؟ لبخندی زدم و گفتم : همین که سعی می کنم احساس بدبختی نکنم خودش کافیه فعلا.لبخندی زد و گفت : چقدر بدهی داری؟ گفتم : دقیق نمی دونم .گفت : مگه میشه ندونی.نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بیشتر از اون چیزیه که فکرشو میکنم.حسابشون نمی کنم تا فعلا نفهمم چه خبره،برا آدمی که هیچوقت تو زندگیش هزارتومان هم بدهکار نبوده این یه کابوس. عمیق نگاهم کرد و گفت: میدونی تو همه ی این چند ماهی که گاهی می یای پیشم و جنگیدنت رو می بینم به چی فکر می کنم؟ به اینکه این روزها رو که بگذرونی کی ازت می مونه؟یا شاید بهتره بگم چی؟ راستش خیلی از روزها که یه چیزایی برام تعریف می کنی من بهت حسودیم میشه.با خودم فکر می کنم من جای تو بودم چی کار می کردم .میدونی جوابم چیه؟ همه ی دست و بهم می زدم و از پشت میز بلند می شدم.ولی تو با همه ی اتفاقات عجیب و غریبی که برات افتاده هم خوب داری صبوری می کنی هم خوب داری پیش می ری.و من به شدت کنجکاوم ببینم ته این داستان ها ازت چی می مونه .پرسیدم: به نظرت چی می مونه؟ کمی فکر کرد و گفت راستش خیلی بهش فکر کردم .نمی دونم ولی از دو حالت خارج نیست یا یه هیولای وحشی و خطرناک یا یه انسانی که مثل الماس تراش خورده و پخته تر و کامل تر شده .
پ.ن: یه تحلیل روانشناسانه میگه آدم ها وقتی حالشون خوب نیست دقیقا جایی از مغزشون آلارم درد میده که جسمشون.و هرچی این حال بدتر باشه دردشون مثل میزان درد جسمشون بالاتر میره . من همیشه فکر می کنم اگر شرایط زندگی جوری باشه که کاری از دستت برنیاد مهمترین جواب عکس العمل ماست .و من توی این چند ماه جواب های متفاوتی به شرایط دادم.انگار در یک آزمایشگاه هستم که هی جواب های مختلف را تست می کنم و هیچکدام پاسخی نیست که باید باشد. یا من جواب هایم اشتباه است یا داستانم روایتش از من راوی پیچیده تر است. ضربه رفتن پدر آنقدر شدید بود که حس کردم نیمی از خودم را از دست دادم و شاید به همین علت بود که با همه وجودم به مادر عشق ورزیدم.انگار می دانستم او همه ی چیزیست که در جهان دارم...اما حالا وسط ماجرا حس می کنم بیش از همه چیزیست که فکر می کردم
پ.ن:مایکل هر نویسنده برجسته آمریکایی توی کتاب اعزام که سال ها پیش در دوره دانشجویی خوندم یه جمله ای داره که سال هاست مثل یه کتیبه تو ذهنم حک شده: چندان مهم نیست که برنده شده آید یا بازنده ،مهم این است که شما بازی را چطور تعریف می کنید
پ.ن:آدم ها وقتش که برسد خودشان را به خاطر اشتباهاتشان توجیه می کنند.حتی اگر قتل کنند.من هم می کنم .همیشه هم می کنم ،فقط سعی می کنم وسط توجیهات تقصیرها را گردن کسی نندازم...این مهمترین اتفاق وسط توجیهات است.