گاهی روزها آدم دستش به نوشتن هم نمی رود.با اینکه نوشتن همیشه حال آدم را خوب می کند باید بگویم وای به حال روزی که نوشتن هم بداد آدم نرسد.اینکه این روز هایم هر روزش آبستن اتفاقات عجیب و غریبی است خودش روایت جدایی است و اینکه بالاخره این فشارها باعث شد چند روزی دیسک گردنم دردش بالا بگیرد و چند روزی خانه نشینم کند هم حکایت تازه ای نیست و اینکه بعد از چند سال یکهو فشارم عجیب و غریب گاهی بالا می رود هم شاید حکایت تازه ای نباشد.حکایت تازه ی این روزهای من حکایت آدمی‌ست که صبح تا شب دارد می دود و دقیقا لحظه ای که فکر می کنید یکی از مشکلات را دارد درست می کند یکهو همه چیز بهم میریزد.این اتفاق عجیب این روزهای من است.اعتراف می کنم هرگز در طول زندگی ام به اندازه این چند ماهه اخیر زندگی با هر روز متفاوتش غافلگیرم نکرده بود.امشب هم یکی از همان روزها بود.دقیقا چیزی را که دم ظهر فکر می کردم به سامان رسانده ام دم غروب بهم ریخت.توی جاده ساحلی توی ترافیکی که برایم عجیب هست گیر کرده ام. آقا طبق معمول دارد از ضبط ماشین آواز می خواند: بر سر تربت من با می و مطرب بنشین...غرق اتفاقات امروزم ،با خودم فکر می کردم دارد چه اتفاقی می افتاد که مثل سیزیف گاهی تا قله می روم و قبل از رسیدن پرت می شوم پایین .هرچه بیشتر فکر می کنم کمتر می فهمم.با خودم می‌گویم گور پدر زندگی الان می رم خونه با مامان کمی حرف می زنم حالم بهتر می شوم.یکهو یادم می آید دیگر نیست که کلی حرف بزنیم و بخندیم و آخرش هم بگوید: مامان زندگی رو هرطور بگیریش بالاخره می گذره.پس سخت نگیرش. این اتفاق را به دفعات در چند ماه اخیر تجربه کرده ام .هروقت فکر کرده ام الان می روم خانه با مادرجان حرف می زنم و آرام می شوم تازه یادم می آید...که ای دل غافل...ترافیک باز می شود .ماشین پشتی ام بوق می زند.توی اینه نگاهش می کنم لبخند تلخی می زنم و راه می افتم و فکر می کنم درصد خیلی کمی از آدم ها در طول زنده گی شان دو چیز ساده را می فهمند.اول اینکه اینهمه شتاب برای چه؟هدف رسیدن به مقصد نیست.هدف مسیر است.دوم اینکه هیچکس در کل طول تاریخ بشریت نتوانسته مالک جان و مال آدم ها باشد.جهان مالک اصلی ماست.

پ.ن : بدهکار این نوشته هایم می ماندم اگر این چند خط را نمی نوشتم.اینکه: این روزها اتفاقات ناراحت کننده زیادی در سرزمینم می افتد .اتفاقاتی که از درون آدم را می سوزاند.اتفاقاتی که درد می کنند و زخمشان ابدیست.اما راستش ترجیح می دهم به جای اینکه از زیر پتوی گرمم استوری و پست اینستاگرامی بگذارم آبادان تسلیت! ما همدردیم و یا هرچیز دیگر این شکلی...به جایش سکوت کنم و سعی کنم اول عزادار آن هایی باشم که دوستشان داشته ام و نیستند و بعد قهرمان زندگی خودم باشم. احمقند آن هایی که همیشه میگویند سکوت نشانه رضایت است .من می دانم و یاد گرفته ام گاهی اوقات واکنش نشان ندادن یکجور واکنش است