امروز یکی از دوستانم با مادرش آمد به خانه ام.کلی حرف زدیم .خندیدیم،درد و دل کردیم و یه دل سیر گریه کردیم.صدای رفیقم در آمد ...خب دیگه شما هم ...

دم رفتن شانه اش را بوسیدم و دم پله ها دستش را گرفتم. دم در بوسیدم و گفت : من دعات میکنم تو صبوری کن...

وقتی رفتند .آمدم بالا ایستادم پای سینک که ظرف های این چند روزه را بشورم.دیگر آن آدم قبلی نیستم که اگر سینک پر از ظرف بود یا آشپزخانه کثیف خوابم نبرد.حالا دیگر گاهی اوقات خجالت می کشم به آشپزخانه نگاه کنم.وسط ظرف شستن بغضم ترکید و نشستم کنار یخچال و فکر کردم داستان این چند ماهه من کارش از صبر هم گذشته...

به قول احمد رضا احمدی:

اگر از نوشتن این مرثیه

فارغ شوم

برای تو خواهم گفت

من سرانجام

به کجای این جهان

خواهم گریخت…

پ .ن: این روزها حالم از سیگار بهم می خورد .دلتنگ روزهایی هستم که نمی کشیدم