امشب بعد از نه ماه به اصرار فاطمه دختر خواهرم برای فرار از بی خوابی های شبانه و مشروب هایی که می خورم کتابی دست گرفتم بخوانم.شما که غریبه نیستید مرادی کرمانی.اولین بار است که کتابی از کرمانی می خوانم.به وسط های کتاب که می رسم فکر میکنم مرادی کرمانی معرکه نوشته یا من دلم برای خواندن تنگ شده. روایت قصه شباهت عجیبی به فیلم نفس نرگس آبیار دارد.همان فیلمی که وقت دیدنش توی سینما خوابم برد و بعدا سر فرصت دو بار دیدمش.صفحه ی ۱۲۲ آغ بابا می میرد.آه از نهادم بر می آید .صفحه ی ۲۱۲ ننه بابا می میرد و من کلافه کتاب را پرت می کنم کنار و بلند می شوم می روم روی مبل می نشینم .برای چند لحظه سرم را توی دستم می گیرم و بدونی که بخواهم بغضم می ترکد.وقتی گریه ام تمام می شود دستمال کاغذی نصفه کنار دستم خالی و سطل زباله ی کنار پایم پر و گوشه های دماغم زخمی شده.بلند می شوم می روم توی در یخچال بطری مشروبم را می آورم و بدون فکر اینکه قرار بوده نخورم سر می کشم و می نشینم روی مبل،چند لحظه بعد باز بلند می شوم و می روم پاکت نیمه سیگاری را که توی کابینت گذاشته در می آورم و باز بدون اینکه فکر کنم قرار بوده نکشم روشن می کنم.
الان که دارم می نویسم حالم جور عجیبیست...انگار کلمات دارند قایم موشک بازی می کنند و مادرجان هروقت که می خوابم به خوابم می آید.اخرین بارش امروز ظهر بود که آمد و گفت : مامان رضا نمی خوای یه کاری بکنی؟؟؟ چهره اش را شفاف به خاطر دارم .غمگین بود و با دلسوزی نگاهم می کرد...
الان که دارم می نویسم در و دیوار خانه ضرب گرفته اند و گل های قالی زیر پایم می رقصند...الان که دارم می نویسم امیدوارم اگر صبح بیدار شدم از کلماتم نترسم ...الان که دارم می نویسم...فقط الان ...نه وقت دیگری ،جهان بازیگوشانه دارد به من می خندد و من مات و مبهوت شوخی های کثیفش شده ام...الان که دا...