چند روزی توی دوستان میگردم ببینم کدامشان یک رفیق شیرازی دارد که غریبه باشد و برود مطب دکترم و نامه کمیسیون پزشکی ام را اصلاح کند و یک کلمه لاعلاج یا صعب العلاج به نامه اضافه کند .کارشناس بیمه اصرار دارد بدون این کلمه راه به جایی نمی برم.بالاخره مهدی یکی را پیدا می کند به اسم مازیار.از منشی وقت می گیرم و ویزیتش را پیشاپیش پرداخت می کنم و با کلی شرمندگی با مازیار که نشناخته می خواهد توی اوج ترافیک ساعت شش برود توی خیابان زند مطب دکترم حرف می زنم و نامه را برایش میفرستم و خواهش می کنم وقتی رفت توی مطب زنگ بزند تا خودم تلفنی به دکتر بگویم نامه جدید چگونه باید باشد.فردا عصر حدود ساعت هفت من توی مغازه پلاسکویی فرهاد پشت میزش نشسته ام و داریم حرف می زنیم.ایمان بیرون روی پله ایستاده و دارد کولر فرهاد را درست می کند و با سوت یکی از آواهای نوحه های قدیمی را می زند.گه گاه وسط حرف زدن با فرهاد و منتظر زنگ مازیار بودن غر میزنم: ایمان...ککا مو کولر ماشینم خراب ،الان کولر فرهادم خراب .تش گرفتیما،درستش کن نه...ایمان از روی پله سوت زدنش را قطع می کند و میگه : جفت تون خفه شین ،خرابی کولر از نکبت فرهادو...بهش میگم:کولر ماشین من چی؟ میگه: ککا تو که دیگه نکبت دورت دور می خوره.
همینطور که حرف می زنیم آقایی با ریش نسبتا بلند با شلواری سیاه و پیراهن آستین بلند سفید که روی شلوار انداخته وارد مغازه می شود و میچرخد توی مغازه.مازیار زنگ می زند و میگه :من تو مطب دکترم و آقای دکتر حاضر نیست تلفنی باهات حرف بزنه.بهش میگم : گفتی کی هستم؟ میگه : آره ...صدای دکتر از آنطرف می آید که می گه: بگو من با هیچ مریضی تلفنی حرف نمی زنم. به مازیار میگم : بگو بابا من ۳۷ سال مریض توام الان یه دقیقه تلفنی باهام حرف بزن...وسط حرف زدن من با مازیار و دکتری که حاضر نیست تلفنی با من حرف بزند مشتری فرهاد با یک آفتابه از ته مغازه میآید جلو و از فرهاد قیمت میپرسد.به مازیار میگم : پس به دکتر بگو لطفا نامه رو برام اصلاح کنه و کلمه لاعلاج یا صعب العلاج رو بهش اضافه کنه.مازیار کمی با دکتر حرف می زند.صدای دکتر سخت به گوشم می رسد.حاضر نیست این کلمه را اضافه کند.مشتری فرهاد دارد سر قیمت آفتابه با فرهاد چانه می زند.به مازیار میگم : به دکتر بگو مگه بیماری من علاجی داشته تو این ۳۷ سالی که مریضش بودم.صدای دکتر از آنطرف خط میآید که به مازیار میگه : بگو من برا قطع نخاع هم این کلمه را نمی نویسم و...مازیار از مطب آمده بیرون،در اوج کلافگی و عصبانیت از مازیار تشکر می کنم و گوشی را پرت می کنم روی میز و پیشانی ام را با دستم محکم فشار می دهم.مشتری هنوز دارد سرقیمت یک آفتابه با فرهاد بحث می کند.یکهو کلافه از سر جایم بلند می شوم آفتابه را از دست فرهاد میگیرم میگذارم توی دست مشتری و بهش می گم: آقای محترم این آفتابه هدیه از طرف من به شما.فقط برو بیرون لطفا.مشتری با تعجب نگاهی به من و بعد به سکوت فرهاد می کند و بدون کلمه ای حرف بیرون می رود . مشتری که دور می شود ایمان و فرهاد بدون هماهنگی با صدای بلند می افتند به خنده .چند لحظه در سکوت وسط خنده ها خیره می شوم به میز ،پول آفتابه را کارت می کشم و می روم سمت خانه...احساس می کنم توی سرم هزار آهنگر دارند کار می کنند.وارد خانه می شوم.لباسم خیس گرمای شرجی شهرم شده.کولر را روشن می کنم و بهت زده می نشینم روی مبل و خیره می شوم به دیوار روبه رو...هنوز کولر خانه را خنک نکرده و لباسم خشک نشده که یکهو آف می کند و دیگر بر نمیگردد روی دور خنکی اش.چند دقیقه دکمه هایش را بالا و پایین می کنم و خاموش و روشن می کنم ولی فرقی نمی کند .زنگ می زنم به ایمان تازه از کولر فرهاد فارغ شده .جریان رو که بهش می گم می آید خانه،چند دقیقه در حالی که هنوز خیس عرق کار روی کولر فرهاد است گرفتار چک کردن کولر می شود.سیگارش گوشه لبش است .میگه : رضا فندک داری.میروم داخل و با فندک می آیم روی بالکن و آتش می گیرم زیر سیگارش .همزمان برق کل خانه می پرد.ایمان چند لحظه بهت زده خیره می شود به کولر و میگه: برو فیوز و وصل کن...فیوز را که وصل می کنم دیگر کولر روشن نمی شود.چند دقیقه ای ایمان با موتور کولر دست به یقه می شود و آخر سر سیگاری از پاکتش در می آورد و با سیگار قبلی اش روشن میکند و می نشیند روی لبه بالکن و با لبخند خیره می شود به من و کولر...بعد از بیست وشش سال رفاقت معنی زبان بدن و لبخند ایمان را بیشتر از پدر و مادر و زنش می فهمم.میگم: سوخت؟ پک سنگینی روی سیگارش می زند و با همان لبخند میگه: قدر دویست با سیصد تا آفتابه پول داری موتور کولرتو تعویض کنم؟ و هر دو با صدای بلند و عصبی می خندیم و من همانجا روی کف بالکن می نشینم.ایمان پاکت سیگارش را می دهد دستم و همینطور که پک می زند روی سیگارش میگه: دکتر حاضر نشد نامه ای رو که چند ماهه پیش باهم رفتیم ازش گرفتیم برات اصلاح کنه؟ سیگاری روشن می کنم و با حرکت سرم می گویم نه.باز میگه: کولر هم که سوخت...بعد از کمی مکث خیره می شود توی چشمهایم و می گه: رضا ...ککا چه گیری افتاده تو زندگیت که پشت سر هم برات بد می یاد. کمی خیره می شوم توی چشم هایش و میگم : یادته چند سال پیش قدر یه کولر پول پیشت داشتم باهاش کار می کردی هفتگی پول می زدی به حسابم که تو تهران کم نیارم؟ یادته سه سال پیش کولر سوخت؟ ایمان فقط با سر تایید می کند که یادش هست.دود سیگارم را می دهم بیرون و میگم:اگه یادت باشه وقتی از پشت تلفن بهم گفتی کولر سوخته مامان تهران پیشم بود.وقتی گوشی رو قطع کردم و بهش گفتم کولر سوخته اینقدر ناراحت شد که رفت روی مبل نشست و مفاتیح الجنان شو باز کرد و در سکوت شروع کرد به خوندن.باز پرسیدم یادته چند دقیقه بعد بهت زنگ زدم؟ایمان گفت: خیلی نشد.گفتم : تو حساب خودم زیر پنج دقیقه بود.اینقد ناراحتی و چهره درهم مامان اذیتم کرد که قید پول های هفتگی که می زدی به حسابم و زدم و بهت زنگ زدم و گفتم درستش کن فقط.میدونی؟ وقتی تلفن و قطع کردم : مامان متعجب ازم پرسید: چطوری می خوای درستش کنی؟ گفتم : اختیار داری من مرده باشم که خونه تو بی کولر بمونه.بنده خدا نه اینکه از اوضاع من خبر داشت باز پرسید: پولشو چی کار می کنی ؟ بهش گفتم : چی کار داری عزیزم.مهم کولر خونت که من درستش می کنم .نفس عمیقی کشیدم و سیگارم را پرت کردم روی راه پله و گفتم: ایمان ...ایمان من یه لبخند مادرمو با دنیا عوض نمی کردم ،نمی کنم.حالا تو بگو چرا هشت ماهه زندگی من افتاده تو سرازیری ...هر روز صبح که از خواب بلند می شم از خدا می پرسم: امروز چه سورپرایزی برام داری...لبخندی زدم و گفتم : زندگیم شده شبیه گرگور ماهیگیرا که ماهی می تونه بره داخلش ولی نمی تونه بیاد بیرون جز با دستای صیاد...
به قول شعری که اسم شاعرش را نمی دانم :
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرامتر از آهو ،بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید ،زنجیر پی زنجیر...