ساعت چهار عصر است ،دیشب طبق معمول خیلی از شب ها ساعت پنج از خواب پریدم و هرچه کردم خوابم نبرد.بیشتر لحظات روزم را سرجایم غلت زدم یا روی مبل نشسته بودم .آقا دارد طبق معمول می خواند: نیامدی ...نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت...سرم درد میکند و به شدت بی حوصله ام و چشمانم پر از خوابیست که نمی آید و نمی برد.فاطمه زنگ می زند: در چه حالی؟ بی حوصله جواب میدهم : به تو چه...بی توجه به جواب من می گوید: از صدات پیداست که به قول خودت شبیه تنگ غروبی،بیا ببرمت یه جایی سرحال بیای.میگم : من اگه نخوام سرحال بیام باید کیو ببینم .میگه : تو بیا من قول میدم سرحال بیای.جواب میدم : جان فاطمه حوصله ندارم .طلبکار میگه : خجالت بکش بابا شش ماهه قراره دو تا عکس از من بگیری.بی حوصله میگم: بذارش شش ماه دیگه،توکه رفیق عکاس زیاد داری.بی خیال من...باز هم بی توجه میگه : دارم بهت افتخار می دم سوژه ی بکر میدم دستت.یکساعت دیگه خوبه؟ نگاهی به ساعت می کنم و فکر میکنم راه فراری نیست ،میگم: یه کم دیرتر بیا آفتاب تند. پوزخندی میزنه و میگه : شرمنده ماشین ندارم خودت بیا و با صدای بلند می خندد.کلافه میگم: تف تو روحت بیاد دختر.باخنده جواب میده: عزیزم خودت عاشق دختری حالا بیا جور بکش. گوشی را که قطع می کند فکر میکنم به دخترکی که شب های بعد از عملم دور تختم می دوید و من میان خواب و بیداری قربان صدقه اش می رفتم.فکر می کنم به دختر بچه ای با موهای پرکلاغی و لپ های تپل که وقتی می خندد چال لپ هایش دل آدم را آب می کند.خیلی فاصله ای نداشتم با رویایم که زندگی یکهو واژگونه شد.آن هم چه واژگونه ای ...یکساعت بعد که سوار ماشین می شوم آفتاب هنوز تند است.یکی از دوستانم همیشه می‌گفت: گرمی آفتاب شهرتان انعکاس دل های مردم این شهر است،از مهربانیست که اینگونه می تابد.دوستم هیچوقت نیامد اینجا که ببیند آفتاب این شهر زیاد از حد مهربان است.نمی دانم شاید هم راست می‌گفت مردم این شهر زیادی ساده دل اند .به راحتی وابسته ی آدم می شوند و به سختی دل می برند .انگار مردم  این شهر مثل غذاهایش خو گرفته اند به طعم تندی و گرمی .سوار ماشین که می شود بدون تعمل با همان لحن لوس همیشگی اش میگه: وای رضا برس به این ماشین حال آدم بد میشه توش می شینه،نگاهش می کنم و میگم: همنشینی با مامانت اثر کرده روت. میگه :  عزیزم اول خواهر تو، بعد مادر من.بعد چشمش می افتد به ضبط ماشین و ذوق زده میگه: وای ضبط نو مبارک .ناقلا پولدار شدی.میگم : آره من مثل اون یارو اختلاسگر هستم که رفیقاش زمین بهش می بخشن.می خنده و میگه: چند گرفتی اینو ؟ میگم : گفتم که...با تعجب میگه: واقعا...جواب دادم : دیروز با یکی از بچه ها بودم .دید ضبط ماشین دکمه هاش کار نمی کنه ،فقط آهنگا رو پشت سر هم می خونه.به زور بردم دم یه مغازه ،یه ضبط گرفت همینطور که وصلشم میکرد هی غر می زد که آدمی که نود درصد ساعتهای روزش رو داره موسیقی گوش می ده چرا باید ضبط ماشینش اینطوری باشه...میگه: واقعا تو رفیق خیلی خوش شانسی ...میگم : شانس نیست ،انتخاب...با همان لحن لوسش میگه : عزیزم یه چند تا از این شانس ها و انتخاب هاتو نمی دی به من؟ پوزخند میزنم : تو که شماره همشونو داری چی بدم بهت...

 

چند دقیقه بعد سر قبر استاد آتشی حدود چهل یا پنجاه شات عکس ازش میگیرم و آخرش میگم: نه...اون چیزی که دلم می خواد نمیشه...فاطمه نگاه میکنه و میگه : بهتر از اون قبلی هایی که ازم گرفتن. بهش میگم : دوباره تف تو روت ...پس قبل منم اومدی و گرفتی ،با لحن طلبکارانه میگه: چی کارت کنم وقتی قول میدی و شش ماه بعد با التماس می یای.بهش میگم : به عمه ی عکاست بگو...می خنده و میگه: عمه من از عکاسی فقط دوربینشو داره...میگم : خب یه روز دوربینشو بیار تا عکسای بهتر بگیرم ازت ...میگه : برو بابا ...همینا خوبه.بعد کمی سرقبر آتشی می نشینم و به عادت همیشه کف دستم را می گذارم روی سنگش،بعد صدای بانی امامزاده از بلندگو می آید که حلول ماه رمضان را تبریک می گوید و بعد صدای قرآن قبل از اذان بلند می شود.سرم را به حالت افسوس تکان می دهم و میگم: مامان امسال نیست که سحری بیدارش کنم،هرسال اگه اینجا بودم بیدارش می کردم اگه نبودم زنگ می زدم بهش ،ناخوداگاه بغضم می ترکد و شانه ام تکان می خورد.میان گریه خنده ام می گیرد و میگم : یه سال ماه رمضون قهر بودیم ،دعوامون شده بود سر یه آدمی که...سکوت می کنم بعد ادامه می دم : هرشب از اتاق بغل زنگ میزدم که بیدار شه ،گوشی رو که بر می داشت قطع می کردم.گریه و خنده ام قاطی شده .باز میگم :رفته بود به فرشته گفته بود قهره باهام ولی هرشب بیدارم می کنه .بالاخره دلش جا نگرفت ، یه شب که بیدارش کردم اومد بالا سرم گفت می دونم خودتو زدی به خواب ،پاشو بیا سحری بخوریم.فاطمه  میپرسد : رفتی؟ میگم: معلوم که رفتم .دلم لک زده بود برا سحری با مامان،امسال نیست که بیدارش کنم..باز بغضم می ترکد.فاطمه بالای سرم ایستاده و پیداست که بغض توی گلویش دارد پیچ می خورد.دلم نمی آید اینطوری ببینمش.میگم : پایه ای بریم از آش فروشی رفیق مامان آش بگیریم بریم خونه بزنیم تو رگ؟ میگه : آش فروشی خاله؟ میگم : دقیقا ...اش فروشی خاله. میگه : ناهار نخوردی نه؟ میگم : بی خیال بابا،اینا همه حاشیه است ما اصل مونو از دست دادیم.باز میگه : مامان چند بار ظهر زنگ زد.جواب ندادی . میگم : آره حوصله نداشتم. باز سیزده رو تو حیاط به در کردین طبق معمول؟ میگه : طبق معمول .میگم : بریم آش فروشی خاله ی مامان .می خنده و میگه : خاله ی مامان صفیه .کف دستم را که همچنان روی سنگ است آرام می کوبم رویش و زمزمه می کنم.فاطمه میگه : اگه شعره بلند بخون . نگاهش میکنم و با لبخندی تلخ می‌خوانم : 

 

تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها 

 

که سر به صخره می گذارد ،

 

                                غریبی و پاکی

 

تو را ز وحشت طوفان به سینه می فشرم

 

عجب سعادت غمناکی !

 

پ.ن: این روزها هرچه جلوتر می روم تاریکی عمیق تر می شود.این روزها دلم هوای یک تلالو یا درخشش را ندارد.دلم هوای یک فانوس دارد تا کمی تاریکی را از تاریکی تشخیص دهم.دو سال پیش وقتی قبل عملم میان مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردم یک روز از خودم پرسیدم آیا از این بدتر هم هست ؟ و همان لحظه پاسخ دادم : بله،هست. این روزها پاسخ همان سوالیست که از خودم پرسیدم .در زندگی روزهایی هست که از مرگ هم بدترند ،این را من می دانم که با گوشت و پوست و خون و استخوانم تجربه کرده ام.

 

به قول سعدی:

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید

روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید...