وقتی قرص های خواب اثر کردند حدود ساعت یک بود.خوابیدم.خواب دیدم دوباره قرار است مادر را عمل کنیم.وقتی می‌خواستیم برویم بیمارستان مادر پرسید تو هم باهام می یای؟ گفتم : معلومه که می یام.قبل از اینکه بلند شود گرفتم توی بغل و من زیر گلویش را بوسیدم.انقدر خوب بغلم کرد که انگار در بیداریست.رفتیم بیمارستان.همان جایی که بستری بود.خوابید روی تخت.توی بیمارستان پر از بچه های کوچکی بود که داشتند بازی می کردند.مادر گفت : رضا گرفتار بچه ها نشی از من غافل شی.گفتم: نه دورت بگردم.همان جمله همیشگی را گفت:وای خدا نکنه تو دور من بگردی.مثل همان صبحی که گذاشتمش توی آمبولانس و بردمش بیمارستان دستانش را گرفته بودم و هی باهاش حرف می زدم.از همه اتاق های بیمارستان رد شدیم،راهروها و همه ی درها.پشت در اتاق عمل دستش را فشار دادم.نگاهم کرد.گفتم : من همینجا منتظر می مونم تا بیای.لبخندی زد و در اتاق عمل بسته شد.امدم بیرون که یک نخ سیگار بکشم.یکهو خواهرم با کل خانواده از بیمارستان آمدند بیرون و در سکوت در حالی که به من نگاه نمی کردند ،رفتند.دوان دوان رفتم داخل بیمارستان.تا برسم به اتاق عمل کفش هایم پاره شد.رسیدم در اتاق عمل.یک پرستار نگاهم کرد و گفت: مگه فرشته بهت نگفت.مادر رفته بود.برگشتم توی ماشین.خون دماغ شدم.هرکاری می کردم بند نمی آمد.تمام ماشین پر از خون شده بود...از خواب پریدم.قلبم داشت از قفسه سینه ام می زد بیرون.کمی آب خوردم و به ساعت نگاه کرد.ساعت چهار نصف شب بود.امدم روی مبل نشستم و خیره شدم به اتاق مادر جان.هنوز هم شب ها چراغ خواب راهرو را برایش روشن می کنم و میگم: مادرجان چراغ خواب را روشن کردم.اگر می خوای بری دستشویی اذیت نشی...همینطور خیره شدم به اتاقش،در گیر خوابم بودم.این روزها خواب های بد زیاد می بینم و برعکس همه ی عمر همه را به خاطر می آوردم.بعضی هایشان را حتی می توانم تعبیر کنم.یاد چند روز آخر می‌افتم .همان شبی که خادم امام رضا را بالای سر مادر آوردم.خواب بود.صبح که رفتم یه چیزی بدهم بخورد گفت: رضا مامان دیشب امام رضا آمد خانه برایم رب انار آورد.لبخند زدم و گفتم خیره مادر جان.اومده شفا بده.گفت : یا امام رضا.بعد ها که به خواب فکر کردم تازه فهمیدم امام رضا آمده بود مادر را ببرد.همینطور که روی مبل خیره ام به اتاقش به خوابم فکر می کنم و اشک از گوشه چشمانم هی پایین می‌آید .خوابم برد.ساعت هفت صبح از کمر درد از خواب بلند شدم.بدنم خشک شده بود روی مبل.دوش گرفتم و یکی دو ساعتی بعد از خانه زدم بیرون.یک کارگر افغانی به اسم علاالدین را پیدا می کنم تا مغازه را تمیز کنند.باید چربی بیست سال پیش را پاک کند.بنده خدا با حوصله کار می کند و حین کار کردن از خوبی های مردم این شهر می‌گوید .از روستای شمالی شان در افغانستان حرف می زند.از پدربزرگش که یک روستایی بی سواد بوده اما عکاسی می‌کرده و عکس هایی از افغانستان دارد مال پنجاه سال پیش.به تازگی فوت کرده .سوال پیچش می کنم از پدربزرگ و او با حوصله جواب می دهد.اگر دوستانم بودند حتما میگفتند: بهش جواب نده علاالدین ،این دارد دنبال شخصیت داستانی می گردد.علاالدین معنی اسمش را نمی داند.ففط می داند اسمش یک شخصیت داستانی ست اما داستانش را هم نمی داند.تمام که می شود هوا رو به غروب است. علاالدین را می‌رسانم تا در خانه اش و می روم سمت خانه.احساس می‌کنم از خستگی جان توی پاهایم نمانده.وارد خانه که می شوم صدای اذان مسجد بلند می شود.مادرجان را می بینم از اتاقش بیرون آمده با دستمال سفید و چادر نماز گلدارش.ناخوداگاه در اوج خستگی بغضم می ترکد و همانجا در حال می نشینم.فرشته زنگ می زند: کجایی رضا چرا ظهر برا ناهار  نیومدی؟گفتم گرفتار مغازه بودم.گفت تا الان؟گفتم بله.نمی دانم چرا لحنش عصبانی است.با لحنی امری می گوید: رضا از این به بعد هر روز برا ناهار می یای اینجا.برای اینکه بی خیال شود میگم: باشه.چشم.بعد میگه خونه ای ایلیا می‌خواد بیاد پیشت؟میگم آره بگو بیاد.میگه: بادمجان سرخ کرده میدم ایلیا بیاره برات،خودت هرکاریش خواستی بکن.میگم: خدا سایه شما رو برا ما نگه داره.میگه: خواهش می کنم ،خدافظ..و طبق معمول معطل جواب من نمی ماند و قطع می کند.نیم ساعت بعد ایلیا پسر برادرم می آید .از وقتی مادر رفته هرچند روز یکبار می‌آید سر می زند.با اینکه هجده سالش شده اما بزرگتر از سنش فکر می کند و حرف می زند و کار می‌کند .سر بیماری مادرجان یک تنه ایستاده بود کنارم و می‌گفت تو بگو چی کار کنم فقط.وارد خانه که شد با همان لحن شیطان همیشگی گفت: درب داغونی چرا تو ...خنده ام می گیرد .بهش میگم درب و داغون بابای نامردته.می خندد.بادمجان ها را می‌گذارد روی پیشخوان و همانطور که روی مبل نشسته ام بغلم می‌کند.بهش میگم چیزی خوردی.میگه نه دیگه اومدم از اون بادمجان گوجه های معروفت بسازی با هم بزنیم.نگاهش می‌کنم و میگم نمیشه همینجوری با گوجه بخوریم؟ خیلی خسته ام.با شیطنت میگه یعنی ما قد دانی برات ارزش نداریم که برا اون می سازی برا من نه ؟ میگم: تف به اون ذاتت که زبون بازیت روی بابات رفته.بلند می شوم که برایش بادمجان گوجه بپزم.می‌رود دست نماز می گیرد و میگه: مهر داری ؟ میگم : جانماز مامان که هنوز رو میز پهن.نگاهی به جانماز می کند و می گه: نه می خوام تو اتاق مامان صفیه نماز بخونم.میگم برو تو اتاقش پر مهره.پای گاز ایستاده ام تا ایلیا بیاید.خیلی سریع می‌پزم اما سعی می کنم خوشمزه شود که به ایلیا بچسبد.می آید پشت میز می نشیند.ماهی تابه را می‌گذارم وسط میز و همینطور که برایش بشقاب می‌گذارم می‌پرسه: نمیگی چرا نماز خوندم؟ میگم: مگه من تا حالا به اعتقادات تون کار داشتم.میگه : نه منظورم یک چیز دیگست.همینطور که لقمه می گیرم سوالی نگاهش می کنم .میگه : دیشب مامان صفیه اومد به خوابم.تو همین خونه بود.قرمز شده مثل وقتایی که ناراحت می شد.ازش پرسیدم چته مامان صفیه،میگفت نگرانم ایلیا..نگرانم.لقمه توی دهنم می ماند .نگاهش می کنم و میگم: بخور بهش فکر نکن ...ولی خودم دارم فکر می کنم به خواب ایلیا ،به خواب خودم...برای عوض کردن حرف می گم: عمه چرا به نظر عصبانی بود؟ گفت هیچی با فاطمه دعواش بود باز .یکی دو تا لقمه ی بعد میگه: بهت بگم بهش نگی ها.خنده ام میگیرد مثل پدرش حرف توی دهنش جا نمی گیرد.میگم : بگو نگران نباش. میگه : من که اونجا بودم یکی از رفیقات زنگ زد و به عمه گفت یه فکری برا رضا بکنین ،اوضاش خطرناکه .بعدشم عمه کلی من و سین جین کرد ولی من چیزی نگفتم .خنده ام گرفته.میگم چی رو نگفتی من که کاری نمی کنم.دستش را تکان می دهد سمت مبل و میگه همین که هرشب می شینی اینجا و ...نگاهش می کنم و میگم نمی خواد به خاطر من دروغ بگی،عمه هرچی پرسید راستشو بگو...میگه : گفتم خب می یاد بهت گیر میده تو هم اعصابت خراب ،خرابتر می شی.میگم اشکال نداره تو نگران اونجاش نباش خودم میدونم بهش چی بگم تو بهش دروغ نگو.حالا کی بود اون رفیقم.گفت: والله من که نفهمیدم ولی عمه خیلی صاف و صیف و کتابی باهاش حرف زد.متعجب نگاهش می کنم و میگم: نداریم اینجوری.رفیقای من با فرشته خیلی صمیمی و راحت حرف می زنند. باز میگه : والله منم تعجب کردم.بهش میگم : خب حداقل می فهمیدی کی زنگ زده.میگه : بابا عمه که گوشی رو قطع کرد چنان ناراحت بود و عصبانی افتاد به جون من که جرات نکردم چیزی ازش بپرسم.کمی فکر می کنم و میگم :بی خیال غذا چطوره؟لبش را به عادت همیشگی کج می کند و میگه: بیست.اگر هر روز اینطوری غذا بپزی هر روز می یام پیشت.لبخندی می زنم و میگم :اینو یه بار دانی هم گفت،می دونی بهش چی گفتم؟ گفت: اره،گه خوردی و با صدای بلند افتاد به خنده...بلند شدم ظرف ها را بریزم توی سینک که دستم را گرفت و به شوخی گفت : بخدا اگر بیشتر از این زحمتت بدم.بقیش با من،چای بذارم؟همینطور که می روم سمت مبل میگم: بذار آقا ایلیا.بذار...گرفتار شستن ظرف هاست .سکوت کرده.معمولا سکوت نمی کند مگر اینکه بخواهد چیزی بگوید.خیلی طولانی نمی شود سکوتش.میگه: ولی کاش یه کاری می کردیما؟ میگم: میکردیم؟ میگه : نه ،منظورم خودته.کاش یه کاری می کردی؟ میگم : در چه مورد؟ میگه : منظورم همین وضعیت دیگه.یه کاری ،یه تکونی.نگاهش می کنم یاد بچگی هایش می افتم با خودم فکر می کنم چقدر بزرگ شده که حالا توی این شرایط خودش به فکر من است.میگم : گاهی اوقات کار زیادی از دست آدم بر نمی یاد .باید خودتو بسپری دست جریان.خودش می برتت یه جایی هم نگهت می داره.میگه : جای خوبی نگهت می داره؟میگم : نه لزوما همیشه. میگه : خب اینجوری که ممکنه اوضاع بدتر بشه.میگم : ممکنه.من یاد گرفتم وقتی کاری از دستم بر نمی یاد توکل کنم و  خودمو رها کنم .فلاسک چای را می‌آورد با دو تا لیوان و میگه : چرا مغازه رو راه نمی ندازی؟ مشغول بشی بهتر نیست.لبخندی می زنم و میگم: حساب کتابام برعکس تصوراتم پیش رفته،ادمی که تو زندگیش یه هزار تومانی بدهکار نبوده الان تا خرخره بدهکاره.گاهی شبا از نگرانی خوابم نمی بره.خالی خالی شدم .فعلا راهی برا باز کردنش ندارم.میگه : اجارش بده .برحسب عادت زمانی که فکر می کنم گوشه لبم را با نوک انگشت اشاره ام می خارانم و میگم: فایده نداره.هم خیلی براش زحمت کشیدم ،هم جواب بدهی هامو نمی ده. میگه : کاش حداقل عامو رحیم اون مغازه رو می داد باهم بازش می کردیم ،اون همه چیزشم امادست.لبخند تلخی می زنم و میگم: عامو رحیم...عامو رحیم ...بی خیال ،منو یاد گذشته و تخت بیمارستان و این چیزا ننداز...مثل اینکه سردرگم شده میگه: نه فقط همینجوری گفتم.اخه منم بیکارم گفتم شاید بشه باهم یه کاری بکنیم تو هم مشغول شی.انگار تازه منظورشو فهمیدم .لبخندی می زنم و میگم : می خوای کار کنی؟ میگه : خب اگه برا خودم بشه چرا برا مردم کار کنم.ازش میپرسم : پول داری برا راه انداختن مغازه؟ میگه نه ولی خب شاید بتونم جور کنم.کمی متفکرانه نگاهش می کنم و میگم : هروقت پول داشتی بیا ریموت مغازه رو ازم بگیر .هیجان زده میگه : واقعا؟ میگم : البته به شرطی که قول بدی اعتبارمون تو بازار خراب نشه،باباتم تو کارت قاطی نشه.هیجانش بیشتر میشه و میگه : قول می دم بیشترشم بکنم.با صدای بلند می خندم.میگه: بخدا جدی میگم.میگم : منم بهت اعتماد دارم.باز میگه : اصلا پول جور کردم خودتم بیا کمکم ،از تو خونه هم در می یای.ها؟ میگم : نمی خواد،من حوصله زندگی هم ندارم چه برسه به کار کردن.میگه : خب بهت اجاره میدم،چقد بدم؟دیگه حوصله بحث اضافه ندارم میگم: ایلیا هروقت پول گیرت اومد بیا ریموت بهت بدم .اجاره هم نمی خواد.تو بخوری انگار من خوردم .میگه : خب بدهی هات چی؟ دیگه واقعا حوصله ام سر رفته.میگم : ایلیا،یه چایی بریز مخمو خوردی...

گاهی اوقات چیزی در زندگی برای بدست آوردن باقی نمی ماند،فقط باید بیشتر از دست ندهی 

پ.ن: رضا براهنی عزیز هم رفت .جهان حتما دلتنگ واژه هایش خواهد شد 

شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم
چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
دریدم
شبانه روز دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی!
زمانه صاحبِ سگ، من سگش
چو راندم از درِ خانه
ز پشت بامِ وفاداری
درون خانه پریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
کشیده‌ها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را
چنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم
که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را
ولی، گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست
نه در حضور غریبه
نه کنجِ خلوتِ خود
گریستن نتوانستم که آفتاب
بیاید
نیامد