دو روزی هست که دارم توی لوازم یدکی های شهر دنبال یک قطعه خیلی کوچک برای ماشینم می گردم و پیدا نمی کنم.اینقدر گشته ام که بعضی از لوازم یدکی ها را از سر گشتن زیاد دوبار سر زده ام و وقتی صاحب مغازه را دیده ام تازه یادم افتاده قبلا هم اینجا آمده ام.باید اعتراف کنم گاهی روزها اینقدر فشارهای روحی و اطرافم بالاست که گاهی حس می کنم دارم از آنطرف دنیا می افتم بیرون .بالاخره همه آدرس یک مغازه را می دهند و همه می گویند او دارد،اگر نداشت دیگر توی این شهر دنبالش نگرد.

 

دم در آخرین لوازم یدکی می ایستم .با خودم فکر می کنم اگر نداشته باشد چه گلی سر خودم بگیرم.هنوز از ماشین پیاده نشده ام که تلفنم زنگ می خورد.به اسمش نگاه می کنم.نوشته طیبی.هرچه فکر می کنم طیبی کیست یادم نمی آید.گوشی را جواب می دهم.میگه: سلام آقا رضا ،به جا می یارید؟ میگم: سلام راستش به فامیل سیو کردم ولی خاطرم نیست شما رو .خنده ای می کنه و میگه : بابات از تو خیلی خوش حافظه تر بود پسر.من همونم که زمین ازت کرایه کردم .میگم : بله متاسفانه من شباهت خاصی به پدرم ندارم.میگه: نفرمایید از حرف زدنت پیداست ادب رو از اون بزرگوار به ارث بردی و بعد از کلی حال و احوال می گوید :زنگ زدم یه شماره حساب بهم بدی کرایه سالانه زمین رو بزنم حسابت.میگم : چشم .میفرستم خدمت تون.بعد یک لحظه مکث می‌کنم و میگم : چقدر جناب طیبی؟ میگه : سه میلیون آقا رضا.میگم: پس من شماره حساب خواهرم و میدم بزنید به حساب اون.میگه : چه فرقی داره آقا رضا؟ میگم : اگه سه تومن خیرات می کنیم برا پدر .خواهرم بهتر می دونه به کی بده.و خداحافظی می کنم .چند دقیقه بعد می روم توی لوازم یدکی ،مغازه دار دارد دنبال قطعه می گردد.توی مغازه اش مردی نسبتا میان سال نشسته که یک عرق چین سر دارد و مو و ریش سیاه رنگ شده ی پر پشتی دارد.یک شلوار کردی خاکستری و پیراهنی سفید به تن دارد و عینکش را نوک دماغش گذاشته روزنامه می خواند و گاهی هم از بالای عینک به من نگاه می کند و حرف هایی جسته گریخته با مغازه دار می زند .کلا لباس و قیافه اش کنتراست غریبی دارد.بالاخره بعد از کلی گشتن مغازه دار میگه ندارم.مایوس و ناامید می ایم بیرون خیره می شوم به خیابان و زیر لب زمزمه می کنم:خدایا یه نشونه، حتی کوچک...هنوز کامل کلمات روی لبم نقش نبسته که یک نفر از پشت صدایم می کند: جوون؟ برمی گردم .همان مرد روزنامه خوان توی مغازه است .میگه : بده ببینم دنبال چی می گردی.قطعه را می دهم دستش .عینکش را که از گردنش آویزان است با دقت روی نوک دماغش جا می دهد. و چند لحظه قطعه را بررسی می کند و میگه: شماره منو بزن تو گوشیت ،ظهر زنگ بزن بیا خونه من یدونه اضافه دارم بهت می دم.شماره اش را بر می دارم و همینطور که سوار ماشین می شوم زیر لب می گویم: یقین دارم همیشه تو از جایی که فکرش را نمی کنیم ،می رسانی.هنوز استارت نزده ام که تلفنم زنگ می خورد.باز هم طیبی است.جواب می دهم.اول میگه پول و زده به حساب و بعد می پرسه تو کدوم پسر حسینی؟ میگم : من پسر کوچیکم.میگه : شهربانو خواهرت ؟ میگم: بله .اسمش تو شناسنامه شهربانو ،ما صداش می کنیم فرشته.می پرسه : می دونی چرا حسین اسم خواهرت و گذاشته شهربانو؟ میگم: شهربانو مادرش بود که من هیچوقت ندیدمش.نفس عمیقی می کشه و میگه : انشالله هرچی خاک اون عمر خواهرت باشه.می خوام یه چیزی برات تعریف کنم و با حوصله می گه: وقت که داری؟ میگم: جناب طیبی من همیشه برا داستان شنیدن وقت دارم.جواب می ده :این داستان نیست پسر ،این واقعیت.از وقتی بابات رفت شهر کار کنه تا نون خواهر ،برادرای یتیم شو بده .شهربانو هر آخر هفته می‌رفت شهر پیش بابات و با یه وانت پر از خوراکی بر می گشت اما خالی می رفت تو خونه .می دونی چرا؟

 

با خودم فکر می کنم زمین را داده ام دست کسی که مادربزرگی که ما ندیده ایم را دیده.از پشت تلفن صدایش به سنش نمی خورد .صدایش پنجاه ساله اما سنش حتما باید بالای نود سال باشد( این قسمت از داستانش را از عموی کوچکم شنیده ام اما دوست دارم روایت طیبی را هم بشنوم) میگم :چرا؟ میگه : چون شهربانو هر چی حسین فرستاده بود رو همونجا دم در بین اهالی روستا پخش می کرد و فقط به قدر سیر شدن بچه هایش می برد تو خونه.با وانت خرت و پرتایی که آخر هر هفته بابات می داد شهربانو بیاره برا خواهر و برادراش یه روستا سیر می شدن.تا اینجاش و برا این گفتم که بدونی شهربانو کی بود و چطور آدمی ،چون می دونم مادرتم اونو ندیده بود که چیزی برات تعریف کنه.اما بذار از رفتنش بگم.شهربانو یه روز صبح که  استکان می شست سرشو گذاشت رو زانو و خیلی آروم و راحت رفت.من رفتم دنبال بابات که بهش خبر بدم.وقتی رسیدم شهر بابات زانو زده بود در مغازه رو باز کنه.از پشت سر بهش گفتم: حسین باز نکن باید بریم روستا.بابات همون‌طور که زانو زده بود روی پله مغازه نشست .بعدی که شهربانو رو خاک کردیم حسین برنگشت شهر .تا یکماه هر روز صبح از خواب بیدار می شد می رفت رو تپه خاکی جلو خونه می نشست و خیره می شد به گندم زار رو به روش ،اخر شبم می اومد خونه و می‌خوابید.فردا صبح روز از نو روزی از نو ...بالاخره اهل روستا دست به یکی کردن یه روز یه ماشین که می‌رفت شهر و آوردیم کنارهمون تپه، حسین و به زور سوار ماشین کردیم و فرستادیم شهر...باز نفسش را عمیق چاق کرد و گفت : آره ...حسین یه جوری به سوگ مادرش نشست که انگار دنیا تموم شده...

به اینجا که می رسد با خودم فکر می کنم چرا سه ماه و اندی از رفتن مادر گذشته اما من به این قسمت زندگی پدر فکر نکرده بودم.

 

گوشی را که قطع می‌کنم خنده ام می گیرد بر می‌گردم به گذشته ها.به صبح های جمعه، پدر بخاری را روشن می کرد و روی آن تخم مرغ عسلی می پخت برای خودش و نان گرم می کرد روی بخاری.عمویم زنگ می زد. من تلفن را بر می داشتم و میگفتم بابا ،عمو میگه بیا بریم روستا .می‌گفت : بگو حوصله ندارم.عمو باز اصرار می‌کرد پدر جمله همیشگی و پایانی اش را می‌گفت: به عمو بگو تو برو اگر مادر از زیر خاک در اومده بگو تا بیام.یکبار توی پانزده سالگی از مادرش پرسیدم.همین روایت طیبی را خلاصه و مختصر گفت.پیدا بود دوست ندارد خیلی داستانش را کش و قوس بدهد. 

 

خنده ام می گیرد چون احتمالا من هرچیزی ام به پدر نرفته باشد به سوگ نشستنم بیش از اندازه شبیه اوست.

 

پ.ن:برای آن دوستی که فرش را کنار می زده و روی خاک می خوابیده بگویم وقتی خواندمت یاد یک چیزی افتادم .از پانزده سالگی یک بالشت استوانه ای تپل دارم که همه ی این سال ها موقع خواب بغلش می کردم.انگار یار غارم بوده موقع خواب.از وقتی مادر رفته این استوانه ای تپل کنار دستم است ولی بغلش نمی کنم.از وقتی مادر رفته خودم را بغل می کنم و می خوابم.چرا؟ نمی دانم...راستش دلم برای بالشتم هم گاهی اوقات تنگ می شود.

 

پ.ن: امروز ساعت هشت غروب فرشته زنگ زد و گفت: رضا کجایی ؟ مگه قول ندادی امروز ماشین منو ببری کارواش؟ گفتم : ببخشید آباجی ،تعمیرکار آمد گرفتار ماشین لباسشویی شد گیر افتادم .فرشته با ذوق گفت : عهههه به سلامتی...گفتم : یادته چرا خراب شد؟ چند روز آخر روزی چند بار روشنش می کردم که لباس های مامان تمیز و خشک باشه فکر نکنه لباس کثیف تنش می کنیم.فرشته گفت: آره یادم ....خب درست شد؟ گفتم : فرشته هر وقت چیزی تو این خونه براش درست می کردم خوشحال می شد و می‌گفت دست درد نکنه مامان ،هر چی تو زندگی می خوای خدا بهت بده.همیشه به همه می‌گفت رضا هروقت از تهران می یاد کلا گرفتار تعمیرات خونه است...ناخودآگاه بغضم ترکید ،افتادم به هق هق ...زدم از خانه بیرون رفتم روی بالکن که تعمیرکار صدایم را نشنود....