به قول آقا سید : اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم...
اینکه ۲۱ سال از رفتن پدر گذشته و هنوز من با رفتنش کنار نیامده ام حکایت غریبی ست چه رسد به رفتن مادر...
در همه جای این زندگی در این ۲۱ سال هرجا که گیر می افتادم پدر می آمد به خوابم.در زمان معافی خدمتم که کارم گیر کرده بود آمد و گفت بابا درست میشه نگران چی هستی...
در زمان دانشجویی ام که صبح تا شب کار می کردم تا شهریه دانشگاه را بدهم و گاهی سر امتحانات پایان ترم شهریه ام جور نمی شد هم می آمد به خوابم.
در رفتن بی بی جان هم همینطور بود.یک شب آمد و بی بی را برداشت و برد.تا روز رفتن بی بی دلم نیامد به مادر بگویم چه خوابی دیده ام.
سر جریان عمل قلبم هم آمد.همینجا نوشتمش.حتما توی ارشیوم هست.سرم را گذاشتم روی میز مغازه اش و گریه کردم نازم کرد و گفت چیزی نیست بابا درست میشه.
اما سر بیماری مادر نیامد.شب ها گاهی فکر می کردم چرا نیامد.استرس امانم را بریده بود.نیامدن پدر خبر از یک اتفاق بد می داد.بعد از رفتن مادر یکی از بچه ها گفت وقتی مادر مریض بوده پدر رفته توی خوابش کنار تخت مادر نشسته و با لبخند موهایش را ناز می کرده.حس کردم پدر دلش نیامده به خواب خودم بیاید.
حالا...این روزها که همه زندگی ام پیچ در پیچ شده و هر روز یک آواری از مشکل به مشکلاتم اضافه می شود و هر لحظه که قدمی به جلو بر می دارم حس می کنم تاریکی دارد با هر قدم تاریک و تاریک و تاریک تر می شود.به همین فکر می کنم .چرا پدر به خوابم نمی آید.زندگی ام ذره ذره دارد از دستم می رود و کاری از دستم ساخته نیست.تنهایی چونان کرکسی گشوده بال بر فراز زندگی ام می چرخد و من مات و مبهوت مانده ام.نکند نیامدن پدر باز هم ریشه خبر فاجعه بار دیگری باشد و باز به خواب دیگری رفته باشد. ترس و تنهایی همه ی وجودم را فراگرفته.
به قول غزل شاهکار علی اشتری و با صدای آسمانی استاد شجریان عزیز: ای غم برو وگرنه به میخانه ات کشم
آنجا به پیش چشم مردم بیگانه ات کشم