ساعت دو نیم نصف شب یک ساعتی سر جایم علت زدم .گاهی اوقات قرص های خواب هم بی تاثیرند .آخرش بلند شدم رفتم توی اتاقش سرجایی که می خوابید  زیر پتوی خودش جمع شدم توی خودم. خواب انگار فقط منتظر بود من برسم اتاقش.آمد.ظ وارد اتاق شد گفت : مامان می یای فیلم ببینیم؟ گفتم آره.رفتم توی حال پیشش .همان جای همیشگی اش زیر پتو خوابید من هم نشستم بالای سرش و به عادت همیشه شروع کردم به ناز کردن موها و پیشانی اش.( انگار همه چیز واقعی بود.ده روز بعد از رفتنش فرشته گفت اون تیکه پیشونی مامان که موقع جراحی درآوردن جامونده تو بیمارستان ،همان تکه ای که من همیشه تازش می کردم .تا سی روز بعد که فرشته گذاشتش زیر خاک هر روز صبح که از خانه می رفتم بیرون دم در بیمارستان پایم روی گاز شل می شد .دلم می خواست بروم به فرشته بگویم میشه بذاری برم یه کم تازش کنم.اخر هم نکردم مثل خیلی کارهای دیگر که بعد از رفتنش نکردم) وقتی پیشانی اش را ناز می کردم شروع کرد به حرف زدن و از فیلم پرسید و مثل همه ی روزهای واقعی زندگیم که فکر می کرد من چون درسش را خوانده ام یه چیزی حالیم است سوال همیشگی اش را پرسید: به نظرت آخر فیلم چی میشه.یادم نمی آید چه جواب دادم چند لحظه بعد گفت مامان چی داری بخوریم؟ گفتم چای بیارم؟ گفت دیگه چی داری ؟ گفتم : هیچی...یکهو. بلند شد نشست چرا هیچی برا خودت نمی گیری ؟چرا هیچی خوردنی نداری تو  خونت؟چرا به خودت نمی رسی.چرا ریشت و نمی زنی...پریدم از خواب ساعت هفت صبح بود .دو ساعتی مات روی مبل این روزهای زندگی ام نشستم و بالاخره به زور کندم و از خانه زدم بیرون... ساعت هفت بعد از ظهر که کارم تمام شد و آمدم سمت خانه .کمی پنیر و تخم مرغ و گوجه وسیب زمینی و پیاز و سیب و نارنگی و کیوی خریدم .این. سه تا میوه مورد علاقه اش بود. آمدم با همه خستگی شستم و گذاشتم توی یخچال.نگاهی به یخچال کردم و زیر لب گفتم دورت بگردم تو که نیستی برا کی بخرم.اخرین باری که خرید کردم سیب زمینی و پیازها جوانه زدند.گوجه ها و میوه ها کپک زدند و خشک شدند.پنیرم از رنگ رو افتاد و زرد شد.فقط چند تا تخم مرغ را یکشب که ایلیا و دانیال پسرهای برادرم آمدند پیشم درست کردند و خوردند .  اشکالی ندارد امشب اگر مادر بیاید حداقل یخچالم خالی نیست که دعوایم کند...

اوغور آتای یه جایی می گه:می گویند که درد آدم ها را به هم نزدیک می کند.به من بگو کدام مان شاد هستیم که این همه از هم دور مانده ایم....