با چند تا قرص خواب ساعت پنج صبح خوابم می برد.ساعت هشت می پرم از خواب می روم مغازه بالای سر برق کار. بایستم تا دیگر کار را نیمه کاره رها نکند...کلی دور و برش می چرخم و کمکش می کنم تا باز بهانه نیاورد .آخرش هم حدود ساعت چهار به بهانه کم آوردن سیم کار را تعطیل می‌کند.توی این چند ماه اخیر برای ساختن این مغازه با عالم و آدم جنگیده ام.با اداره برق کلنجار رفته ام.با اداره اب ...شهرداری...کاشی کار...ایزوگامی ....سکوریت ساز ...سقف کاذبی....بنا....راستش اگر در حالت نرمال هم بودم کم می آوردم چه برسد به این روزها که خودم را با قرص های اعصاب نگه داشته ام.حدود چهار نیم می رسم خانه...وارد خانه که می شوم فکر می کنم اگر بود می گفت: خسته نباشی مامان...ناهارت آماده است...گرم کنم؟ چند لحظه ای دم در می ایستم و تکه تکه به جاهای خالی اش نگاه می کنم.از خستگی یک لیوان چای لیپتون می ریزم و با همان لباس بیرونی روی مبل لم می دهم.چای را می‌گذارم روی دسته مبل .تازه پیام دختر خواهرم  را می خوانم که نوشته نیامدی ناهار ببری؟ جواب می دهم : گرفتار مغازه بودم.خسته ام...بهت خبر می دم.ممنون. انگشتانم را دور لیوان چای می چرخانم تا گرم شود.نا توی تنم و پاهایم نمانده.احساس می کنم حتی قدرت ندارم لیوان چای را بلند کنم.پلک هایم سنگین است...یکهو مادر از اتاق بیرون می آید .با همان لباسی که با فاطمه و خودش رفتیم و از کوچه برلن گرفتیم.همان آخرین باری که برای عملم آمد تهران.همان روزی که به خاطر نگرانی دخل و خرج من نمی خواست چیزی بخرد و به زور من و فاطمه خرید .لبخند به لب دارد.تا نگاهش می کنم میگه : اههه کی اومدی نفهمیدم .بیا سفره رو آماده کردم.یه چیزی بخور بعد بخواب سرم را که بر می گردانم سفره غذایش را می بینم که همان جای همیشگی توی حال پهن کرده...متعجب نگاهش می کنم.میگه پاشو دیگه ...پاشو گرسنه خوابت نبره...ذوق زده بلند می شوم بروم سمت سفره...لیوان چای می ریزد جورابم خیس داغی چای می شود.سریع از پایم بیرونش می‌آورم و خیره می شوم به رو به رو...به خواب چند دقیقه ایم.به جای خالی سفره...به راهرو چسبیده به اتاق خالی از مادر...به قلبم که هزار تکه شده ...به بعضی که هر لحظه خفه ام می کند.به اشک هایی که شده اند آب،غذا،لباس،پیراهن...و همه زندگی ام.

این سومین بار است که بعد از رفتنش می آید و توی خانه برایم سفره پهن می کند.همه می‌گویند باید از این خانه جمع کنم و  بروم....می ترسم بروم مادر بیاید من نباشم...اگر بیاید و من نباشم چه...؟ اصلا کجا بروم که این دل بی قرار دل بشود...

به قول ترانه همایون :نه پای رفتن از اینجا نه طاقتی که بمانم چگونه دست دلم را به دست تو برسانم