تصویر گاه نهصد و چهار
به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی به صبح عید،
پرستویی به ظهر بهار
و من به دیدن تو
چنان در آینهات مشغولم
که جهان از کنارم میگذرد
بیآنکه سر برگردانم
در فصلهای خونین هم میتوان عاشق بود
به قُمریان عاشق حسد میورزم
که دانه برمیچینند
و به ستاره و باران
که بر نیمرخ مهتابیات بوسه میزنند.
و به گلی که با اشارهی تو میشکفد...
در فصلهای خونین هم میتوان عاشق بود
مگر از راه در رسی
مگر از شکوفه سر بر زنی
مگر از آفتاب درآیی
وگرنه روز
تابوتی است بر شانههای ابر
که ما را به افقهای ناپیدا میسپارد
و عشق آهوی محتضری است
که سر بر شانههای باران میگذارد!
بیا
با اندامی از آتش بیا.
و جلوهای از آذرخش
هیهات
من کجا باز بینمات ای ستارهی روشن
که بیتو تا شبگیر پیر میشوم
چندان که بازآیی
ستارهها همه عاشق میشوند
و جوانی در باران از راه میرسد
+ نوشته شده در جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۹ ساعت 3:46 توسط میم.ر
|