تصویرگاه ششصد

و تازه می فهمم
که برف خستگی خداست

آن قدر که حس می کنی
پاک کنش را برداشته

 

می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها

خلوت ها

​​​​​​

 

تصویرگاه پانصد و نود و نه

اینجا
خاورمیانه است
ما با زبان تاریخ حرف می زنیم
خواب های تاریخی می بینیم
و بعد
با دشنه های تاریخی
سرهای همدیگر را می بُریم
از شام تا حجاز
از حجاز تا بغداد
از بغداد تا قسطنطنیه
از قسطنطنیه تا اصفهان
از اصفهان تا بلخ
بر سرزمین های ما
مرده ها حکومت می کنند

اینجا
خاورمیانه است
و این لکنته که از میان خون ما می گذرد
تاریخ است.
در پایتخت قصه های هزار و یک شب
دیکتاتوری را به دار کشیدند
سلطان سلیم
برای جفت و جور کردن کابوس امپراتوری
به هلال خصیب ۲ سفر کرد
شاه عباس
برای لندن پیام فرستاد
عبدالوهاب
روی نقشه ی صحرا خم گشت
تا رد پای ترک ها و مجوس ها را
به انگلیسی ها نشان بدهد

اینجا
خاورمیانه است
سرزمین صلح های موقت
بین جنگ های پیاپی
سرزمین خلیفه ها ، امپراتوران ، شاهزادگان ، حرمسراها
و مردمی که نمی دانند
برای اعدام یک دیکتاتور
باید بخندند یا گریه کنند.

سرباز زرد موی ِ ناتو
درپاسگاه مرزی
چرت می زند
خشخاش ها
در بادهای وحشی ِ کوهستان
گرز
به سینه ی آسمان می کوبند
و اسب ها و قاطرها
زین و یراق شده
در اصطبل ها ایستاده اند
نا بارها را – به محض آماده شدن –
به ایستگاه لندکروزها برسانند
به اسب ها شلیک نکنید
به قاطرها نیز
این ها بازرگانان مرگ نمی پندارند سوارانشان را
که با کیسه های دلار و
جعبه های فشنگ
به کوهستان برمی گردند
(وگرنه شاید رَم می کردند)
به اسب ها شلیک نکنید
به قاطرها نیز
مردی که پیشاپیش ِ سواران
به سوی کوهستان می راند
فرستاده ی ویژه ی حسن صبّاح است
با کله ای منگ از حشیش و
خنجری خونین
در پر ِ شال
به اسب ها شلیک نکنید
به قاطرها نیز
آن ها گمان می کنند سوارانشان
اجراکنندگان احکام مقدس هستند 

تصویرگاه پانصد و نود و هشت

افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،

وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،

نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!

 

 

تصویرگاه پانصد و نود و هفت

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

 

#حافظ_ لامصب

تصویرگاه پانصد و نود و شش

 

و ما
زمستان دیگرى را
سپرى خواهیم کرد…
با عصیان بزرگى که درون‌مان هست
و تنها چیزى
که گرم‌مان مى‌دارد،
آتش مقدس امیدواریست!

 

تصویرگاه پانصد و نود و پنج

 

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زيباست
در نيم‌روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سايه های سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
- ميهن سيارشان –
از جعبه‌های کوچک و چوبی
در گوشه‌ی خيابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد:
ای کاش
ای کاش، آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
(در جعبه‌های خاک)
يک روز می‌توانست
هم‌راه خويشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران 
در آفتاب پاک

 

تصویرگاه پانصد و نود و چهار

هنوز گاهی اوقات نیمه شبان

میان خواب و بیداری از خود می پرسم

چه شد؟...واقعا چه شد که کار به اینجاها رسید

چند بمب منفجر شد؟

یک شهید زنده مرده شد؟

یک هواپیما به مقصد نرسید؟ 

یا یک زلزله صبحگاهی

به سوت قطار رویاها حمله برد؟

نمی دانم...واقعا نمی دانم چه شد

اما میدانم هر اتفاقی افتاد ...هراتفاقی افتاد

باید جلوی مرگ ری را ها را بگیریم

حتی اگر عشق را زیر پاهایشان پرپر کنیم

 

پ.ن: به ری را اسماعیلیون

 

تصویرگاه پانصد و نود و سه

روزی به خواب تو می‌آیم
می‌بینی که من تواَم
و تیمارستانی با صد هزار عاشق هستم
ابرو حواله‌ی دریا کن
و مثل باد گذر کن از شهر پنجره‌های ویران
من در تمام پنجره‌ها انتظار تو را می‌کشم
هر کس که ویرانه‌های چشم مرا دست کم گرفت
نفرین شده ست
عاشق خواهد شد
حتی اگر تو باشی
که صدها هزار عاشق نابینا در شهرهای جهان داری

 

تصویرگاه پانصد و نود و دو

از آمدن و رفتن ما سودی کو

از بافته ی وجود ما پودی کو

در چمبر چرخ جان چندین پاکان 

می سوزد و خاک می شود دودی کو

 

تصویرگاه پانصد و نود و یک

بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،

وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،

شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،

من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.

تصویرگاه پانصد و نود

از آمدنم نبود گردون را سود

وز رفتن من جاه و جلالش نفزوذ

از هیچ کسی نیست دو گوشم نشنود

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

تصویرگاه پانصد و هشتاد و نه

ما از نژاد آتش بودیم

همزاد آفتاب بلند اما

با سرنوشت تیره ی خاکستر

عمری میان کوره ی بیداد

سوختیم

او چون شراره رفت

من با شکیب خاکستر ماندم


کیوان ستاره شد

تا برفراز این شب غمناک

امید روشنی را

با ما نگاه دارد


کیوان ستاره شد

تا شب گرفتگان

راه سپیده را بشناسند


کیوان ستاره شد

که بگوید

آتش

آنگاه آتش است

کز اندرون خویش بسوزد

وین شام تیره را بفروزد


من در تمام این شب یلدا

دست امید خسته خود را

در دستهای روشن او می گذاشتم

من در تمام این شب یلدا

ایمان آفتابی خود را

از پرتو ستاره ی او گرم داشتم


کیوان ستاره بود

با نور زندگی می کرد

با نور درگذشت

او در میان مردمک چشم ما نشست

تا این ودیعه را

روزی به صبحدم بسپاریم
 

تصویرگاه پانصد و هشتاد و هشت

وقتی به تو فکر می کنم
تازه می فهمم چقدر بسیارم من
به این همه اندک!

هرکجا کلمه کم می آورم
تورا بلند به نام کوچکت آواز می دهم
بی برو برگرد
هفت شب و هفت روز تمام
می بینی دارد از آسمان واژه می بارد.

تو محشری دختر...!
من خسته نمی شوم
من همچنان تا آخر دنیا
با تو خواهم آمد.
من همان پیاده پیشگویی هستم
که از ادامه آرام عشق
هرگز توبه نخواهم کرد.

 

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من

ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من

روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل

ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من

چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین

گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

کام بستانم از او یا داد بستاند ز من

گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست

بس حکایت‌های شیرین باز می‌ماند ز من

گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود

ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید

کو به چیزی مختصر چون باز می‌ماند ز من

صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم

عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من

# حافظ_لامصب

تصویرگاه پانصد و هشتاد و شش

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و بجام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست